نگاهی به زندگی شخصی چریک پیر کوهستان های کردستان در گفتگو با گیتی زنده نام همسر شهید سرلشکر حسن آبشناسان
حضور در جبهه، حرکت عاشقانه (1)
نگاهی به زندگی شخصی چریک پیر کوهستان های کردستان در گفتگو با گیتی زنده نام همسر شهید سرلشکر حسن آبشناسان
درآمد
در تاریخ معاصر کشورمان فصل جدیدی به نام انقلاب اسلامی و به نام انسان های فداکار و شیر مردان سلحشور نوشته شده که با خون سرخ شان صفحات زرینی در آن مرحله سرنوشت ساز از تاریخ شکوهمند کشورمان را رقم زدند. شهید سرلشکر حسن آبشناسان فرمانده قرارگاه حمزه سید الشهداء (ع) یکی از همین سازندگان تاریخ معاصر است که با نثار خون خود درخت تنومند استقلال و تمامیت اراضی ایران اسلامی را آبیاری کرد. امروز بانو گیتی زنده نام همسر این شهید به ملکوت پیوسته در گفتگو بار دیگر اسرار و خاطرات زندگی آن سردار ارتش اسلام را عاشقانه و با افتخار غباررویی می کند.ابتدای بحث بفرمایید خانواده شهید آبشناسان با خانواده تان نسبت فامیلی داشتند. می خواهم بپرسم چگونه با شهید آبشناسان آشنا شدید و او را به همسری انتخاب کردید؟
مادر شهید حسن آبشناسان دختر عموی پدر من بودند. از نظر خانوادگی خیلی با همدیگر نزدیک بودیم. ولی من و حسن در دوران نوجوانی کمتر همدیگر را می دیدیم. مثلاً از سن دوازده سالگی اش تا وقتی به دانشکده افسری رفت، او را یکبار دیده بودم. حسن برای شرکت در امتحان کنکور در رشته ریاضی دیر رسید بر سر کلاس و پذیرفته نشد. به همین دلیل ناگزیر شد به دانشکده افسری برود. پیوستن به دانشکده افسری هم به ضامن معتبر نیاز داشت، و نظر به اینکه پدرم هم سرهنگ خلبان بود، ضمانت حسن را پذیرفت. پدرم افسر خیلی متعهد و مومنی بود. برای همین او را قبول داشتند. موقعی که حسن برای پیگیری کار ضمانت به پدرم مراجعه می کرد، حسن را آنجا دیدم و از آنجا راه آشنایی هموار شد. از موقعی که به دانشکده افسری راه یافت، رفت و آمد او به منزل ما نیز آغاز شد. بیشتر اوقات در منزل ما بود و ما از آنجا همدیگر را برای ازدواج انتخاب کردیم. یعنی من انتخاب شدم برای حسن، و او هم انتخاب شد برای من. بعد آمد از پدرم خواستگاری کرد و سپس به عقد هم در آمدیم، و موقعی که به درجه ستوان دومی رسید با هم ازدواج کردیم.زندگی مشترک ما رنگ سادگی و معنویت داشت. مراسم اولیه بدون تکلف برگزار شد. مدت کوتاهی پس از پایان مراسم عقد، حسن به اهواز رفت. من نیز در پایان امتحانات به او پیوستم و زندگی خود را در دو اتاق کوچک اجاره ای آغاز کردیم. یکی از اتاق ها به وسایل شخصی اختصاص یافت و اتاق دیگر با یک فرش و چند صندلی ساده تزیین شد. قسمتی از اتاق نیز به عنوان آشپزخانه ای با یک چراغ خوراک پزی و مقداری ادویه جات، مورد استفاده قرار گرفت. آن زمان روزگار را در مضیقه شدید مالی سپری می کردیم و مشکلات زیادی داشتیم. تا جایی که گاهی برای تأمین هزینه های زندگی، مبلغی قرض می کردیم.
برای پیوستن به ارتش و تحصیل در دانشکده افسری و سپس انتخاب رشته تکاوری انگیزه خاصی داشت، یا بر اثر شرایط خاصی پای او به ارتش کشیده شد؟
بیشتر علاقمند بود به دانشگاه غیرنظامی برود، و در رشته ریاضی تحصیل کند. ولی چون پدرم را خیلی خوب می شناخت، و با یکدیگر خیلی نزدیک بودند، در آن موقع با او مشورت کرد و به این نتیجه رسید که اگر بخواهد به دانشکده افسری برود، آنجا هم می تواند از تعهدات مذهبی و عقاید خودش را حفظ کند. به همین دلیل علاقمند شد در دانشکده افسری ثبت نام کند. چون از نظر فیزیکی و قدرت بدنی خیلی با استعداد بود، احساس کرد که بهتر است وارد ارتش بشود. سرانجام بعد از پایان تحصیل در دانشکده افسری، در دوره های عالی نظامی و سپس دوره فرماندهی ستاد و دوره های مختلف شرکت کرد.آنگاه فرماندهان ارتش به قدرت بدنی حسن اعتقاد پیدا کردند، و بعد که به درجه سرگردی رسید و به فرماندهی کمیته تکاوری (نیروهای مخصوص) در پایگاه شیراز منصوب شد، همه افسران و افراد ارتشی که در آن موقع می خواستند دوره تکاوری ببینند، می آمدند شیراز پیش شهید آبشناسان دوره می دیدند. با انگیزه بالا و فوق العاده کار می کرد. انگیزه اش را خیلی خوب و به موقع اجرا می کرد. به همین دلیل افسر خوبی و ارتشی بسیار خوبی شد. در آن موقع شرایط طوری نبود که زیاد به تعهدات فرد اهمیت بدهند. ولی حسن آبشناسان مانند پدرم همیشه به تعهدات دینی خود پایبند بود. اصلاً عاشق ائمه بود. در آن شرایط که در ارتش کمتر به تعهدات دینی افراد توجه می شد، ولی او بر تعهداتش خیلی پابرجا بود.
از مادر شهید نقل شده که حسن آبشناسان در دوران نوجوانی در مجالس روضه خوانی و عزاداری محله امام زاده یحیی شرکت می کرد. این نشان می دهد که خانواده او ریشه مذهبی داشته است؟
خیلی زیاد مذهبی بودند. از وقتی که به دانشکده افسری رفت مشغول کار و فعالیت شد. یعنی همه وقت در ارتش بود. خب دانشکده افسری هم شبانه روزی بود. ولی من از ارتشی های آن موقع یا آنهایی که در دانشکده افسری بودند می شنیدم که می گفتند واقعاً تنها کسی که نمازش را می خواند و برنامه مذهبی اش را اجرا می کرد شهید آبشناسان یا چند از افسر دیگر که یکی شان شهید نامجو بود. دیگری سرهنگ حجازی بود که هنوز هم زنده است. آنها از زمان نوجوانی مذهبی بودند. چون که پدران شان اعتقادات مذهبی شدید داشتند. خیلی خانواده مذهبی بودند.پدر شهید حسن آبشناسان آنقدر عاشق امام رضا (ع) بود که بعد از گذشت مدتی منزل خود را در محله نازی آباد رها کرد و به مشهد رفت و در رواق های حرم امام رضا (ع) زندگی می کرد. بعد از مدتی یک خانه خرید و خانواده را هم به مشهد انتقال داد. به خاطر عشق به امام رضا (ع) خانه شان در محله نازی آباد تهران را فروختند، و همه افراد خانواده حسن آبشناسان رفتند مشهد. لذا حسن از دوران کودکی در برنامه هیئت های مذهبی حضور داشت. اصلاً افسرهای باشگاه افسران شیراز به حسن می گفتند «شیخ حسن». با آنکه خوش پوش ترین افسر آنجا بود و بیشتر با ورزش سرگرم بود. بی آنکه تظاهر کند، پیدا بود که چه قدر به دینش پایبند است. یکی دو تا از افسرهای دیگر هم خیلی مذهبی بودند، مثل همان سرهنگ حجازی که دوست خانوادگی مان بود.
موقعی که خانواده آبشناسان به مشهد منتقل شدند، شما و حسن کجا زندگی می کردید؟
خانواده آبشناسان قبل از ازدواج ما به مشهد انتقال یافتند. حسن آن موقع بین شهرهای شیراز، دزفول، اهواز و سایر مناطق در حال مأموریت بود. ما آن موقع که به این شهر و آن شهر جابجا می شدیم ازدواج کرده بودیم. او هرگز در نازی آباد سکونت نداشت. خانواده اش آنجا زندگی می کردند که به خاطر علاقمندی شدیدی که به امام رضا (ع) داشتند، رفتند مشهد. خود آبشناسان هم خیلی به همه ائمه (ع) ارادت داشت. اصلاً دست نوشته های او همه نماد عشق به ائمه بودند. برای ائمه اطهار (ع) احترام شدید قایل بود. همه برنامه های زندگی اش را واقعاً از روی قرآن انجام می داد. در مسائل جنگ و جهاد به گفتارهای قرآن رجوع می کرد. در برنامه ریزی عملیات چریکی و تکاوری در دوره هشت سال دفاع مقدس به جنگ های پیامبر (ص) استناد می کرد. واقعاً از قرآن و نهج البلاغه الگو می گرفت.
کمی هم از بینش سیاسی شهید آبشناسان بگویید. آن موقع در مسائل سیاسی هم بحث می کرد؟
در مسائل سیاسی هرگز بحث نمی کرد. ولی عشقش را به امام (ره) در بین افراد خانواده نشان می داد. به روشنی احساس می کردم که چقدر امام را قبول دارد. هرگاه از جبهه می آمد خانه و پای تلویزیون می نشست، به تمام صحبت های امام گوش می کرد. به طور مثال به مناسب عید غدیر خم قرار بود حسن با عده ای از فرماندهان ارتش به دیدار امام (ره) بروند. این اولین بار بود که حسن می توانست امام را از نزدیک ببیند، و از این جهت خیلی خوشحال بود. لباس های خود را پوشید و آماده حرکت شد که از طریق تلفن به او خبر دادند که کارت ملاقات تمام شده است. من احساس کردم کارشکنی در کار است. چطور ممکن بود که برای یک فرمانده لشکر کارت ملاقات نباشد. فکر کردم حسن بسیار افسرده خواهد شد و نگران شدم. اما او با آرامش لباس های خود را در آورد و گفت: خدا ما را از ملاقات امام زمان (عج) محروم نکند. هر وقت خودش بخواهد امام را هم زیارت خواهیم کرد. دقایقی بعد تماسی دیگر حسن را مجدداً برای ملاقات امام دعوت کرد و سرهنگ هم با لبخند به دیدار امام رفت. همان شب خبر ملاقات را از تلویزیون پخش کردند. افراد خانواده به دنبال چهره حسن بودند که او با خنده گفت: دنبال من نگردید، من آن عقب ها نشسته بودم تا دوربین مرا نبیند.قبل از پیروزی انقلاب چگونه بود؟
همانگونه که اشاره کردم، قبل از انقلاب خیلی مذهبی بود. ولی ما در مسائل سیاسی صحبت نمی کردیم. چون ما حرکت مان.... حرکت پدرم و حرکت شهید آبشناسان برای خدا بود. آن موقع وضعیت ارتش جوری بود که ما ناچار بودیم عقایدمان را پنهان کنیم. ناگزیر بودیم همه چیز را پنهان کنیم. باور کنید بعد از سالیان سال که انقلاب پیروز شد، آنگاه فهمیدیم که «ساواک» همان سازمان امنیت است. اصلاً آن موقع آبشناسان سرش در کار خودش بود. ولی خیلی چیزها را ناخودآگاه قبول نمی کرد. مثلاً می خواستند او را برای جنگ در ظفار به عمان اعزام کنند. نه فقط عمان، یک جای دیگر هم بود که حتی از او امتحان گرفتند. با زبان انگلیسی هم خوب آشنا بود. به خانه که برگشت از من پرسید: چی کار کردی؟گفتم: چطور مگه... چی شده؟
گفت: موقعی که رفتم امتحان زبانم بند آمده بود. هیچی جواب ندادم. خدا را شکر که برای اعزام به عمان انتخاب نشدم.
در هر صورت، در هر کاری به قدری خدا به او کمک می کرد، که حتی روزی از دستش کاغذی افتاده بود زمین که رکن دو ارتش او را احضار کرد. ولی به قدری خدا به او کمک کرد که از رکن دو نجات یافت. اگر آن دست نوشته به دست سازمان اطلاعات می افتاد، شاید بلایی سر آبشناسان می آوردند. ولی نمی دانم چه طوری آن کاغذ ناپدید شد. خداوند در اینگونه مسائل خیلی به آبشناسان کمک کرد. خدا را شکر هیچ کار خلافی نداشت. خیلی چیزها شهید آبشناسان را ناراحت می کرد. ولی او هیچ واکنشی نشان نمی داد. اما از حرکات او معلوم بود که کار خلاف را دوست ندارد.
در دوران انقلاب هنوز در شیراز زندگی می کردید؟
تا چند ماه قبل از پیروزی انقلاب همچنان در شیراز زندگی می کردیم. شرایط سختی داشتیم. چون خانواده های مان اهل راهپیمایی و تظاهرات بودند و حسن افسر نیروی مخصوص ارتش. بیشتر از همه نگران او بودیم که نکند مجبور شود رودرروی مردم بایستد. لذا به رغم عشق و علاقه اش به ارتش، در آستانه پیروزی انقلاب تصمیم گرفت استعفا دهد و استعفانامه را هم نوشت. ولی ناگهان روی آرنج دستش غده بزرگی سبز شد. دکترها گفتند «آرنجت آب آورده و باید عمل جراحی شود». حسن در بیمارستان ارتش شیراز بستری شد. شرایط عجیبی بود. همه از شنیدن خبر بستری شدن حسن خوشحال شدیم. شب 22 بهمن سال 1357 دست او را عمل کردند. با دست باند پیچی شده خوابیده بود روی تخت بیمارستان و من هم بالای سرش نشسته بودم. ناگهان یکی از افسرها دوید توی اتاق و گفت: «ارتش تسلیم شد. بختیار هم فرار کرد هیچ کس نمی داند کجاست، رادیو اعلام کرد که انقلاب پیروز شده».یکی دو نفر بی اختیار کف زدند. یکی دو نفر هم اظهار خوشحالی کردند. هنوز کسی درست و حسابی باورش نشده بود. آن موقع در راهرو بیمارستان تلویزیون نبود. توی اتاق رادیو هم نداشتیم. اخبار دهان به دهان به گوش مردم می رسید. حسن به قدری هیجان زده شده بود که نمی توانست مثل همیشه احساسات خود را پنهان کند. از بیمارستان که مرخص شد و به خانه بازگشتیم نگرانی ام بیشتر شد. تمام روز پشت پنجره نشسته بودم. چشمم به کوچه بود و گوشم به در که کی بیایند حسن را بگیرند.
از چه نگران بودید؟
چون حسن آبشناسان ارتشی بود. ولی او به ترس من می خندید.به من می گفت: من کاری نکرده ام که بترسم.
گفتم: تا ثابت شود که تو ضد انقلاب نیستی و کسی را نکشته ای، معلوم نیست چقدر طول بکشد.
گفت: نترس. چه کسی می تواند مرا بگیرد؟
به پشت بام اشاره کرد و گفت: اگر دیدی نیستم دنبالم نگرد.
خانه های شیراز به هم چسبیده و بام خانه مان به بام های همسایه ها راه داشت. می شده سه محله را در نوردید. می دانستم کسی حریف حسن نمی شود. اما او هم اهل فرار نبود.
چند روزی گذشت تا اینکه روزی در خانه را زدند. رفتم پشت در و گفتم: بفرمایید.
صدای غریبه ای گفت: لطفا تشریف بیاورید.
ناگهان دلم ریخت پایین. دستم جوری لرزید که ظرف میوه افتاد زمین. در را که باز کردم، دیدم تا سر کوچه افراد مسلح ایستاده اند. آمده بودن حسن را ببرند. چند نفرشان اجازه گرفتند و وارد خانه شدند. خانه سرهنگ ها در آن روزها مثل کاخ بود. ولی خانه حسن آبشناسان خیلی ساده بود. تمثال حضرت علی (ع) روی دیوار اتاق آویخته شده بود.
حسن خیلی خونسرد پرسید: بله.... بفرمایید؟
یکی شان پرسید: اینجا منزل جناب سرهنگ آبشناسان است؟
حسن گفت: صبر کنید لباس بپوشم.
مثل همیشه لباس کارش را پوشید و آماده رفتن شد.
به من گفت: این آقایان وظیفه شان را انجام می دهند، شما نگران نباشید.
شبانگاه زنگ زدند و گفتند: نگران نباشید، جای جناب سرهنگ آبشناسان خوب است. یکی از اتاق های یک خانه مصادره ای را با تخت و امکانات در اختیارشان گذاشته ایم.
گفتم: شوهر من روی سنگ خوابیده، دل من برای نرمی تخت خوابش نمی سوزد. از این می سوزد که نمی دانید چه کسی را گرفته اید.
فردا که به خانه بازگشت از او پرسیدم جریان چیست؟
گفت: سؤال و جواب هایی مثل گزینش کرده بودند. پرسیدند نظرت درباره رژیم پهلوی چیست؟ درباره کمونیست ها چه فکر می کنی؟ خب من جوابشان را خیلی خوب دادم و آزاد شدم.
از زندگی تان با شهید آبشناسان به عنوان یک افسر نیروی مخصوص که همیشه بایستی در شیراز و دزفول و اهواز و در جبهه باشد راضی بودید؟
البته عشق واقعیم این بود که همیشه شهید آبشناسان در کنارم باشد. ولی نه برای جنگ و نه برای مأموریت هایی که به شغل او ارتباط داشت، به هیچ عنوان نه دخالت می کردم و نه اعتراض می کردم. از زمانی که ازدواج کردیم... بالاخره من خانواده یک ارتشی بودم. خانواده ای بودیم که زندگی مان بد نبود. حالا آنچنانی هم نبود. چون معمولاً آن زمان تا کسی مال حرام نخورد آن قدر پولدار و صاحب زندگی مرفه نمی شود. ولی خوب بالاخره با حقوق ارتشی، خانواده خوبی بودیم. خانواده شهید آبشناسان از نظر درآمد مالی خیلی بالا نبود. ولی از نظر معنوی خوب بود. ولی من با عشق با او ازدواج کردم.زمانی که به اهواز منتقل شد، اولین بار که وارد اهواز شدم یک دفعه شوکه شدم. می توانستیم بهترین زندگی را داشته باشیم. چون در خانه ای که صاحب خانه هم زندگی می کرد، دو تا اتاق اجاره کرده بود. ولی برای من مهم نبود. دو تا اتاق داشتیم تا دزفول تا اندیمشک، همیشه اینجوری زندگی کردیم و بچه ها به دنیا آمدند. بعد که خانه سازمانی گرفتیم کمی راحت تر شدیم. ولی به هیچ عنوان به چیزهایی که مربوط به کار اوست، و مربوط به چیزی که می دانستم دست خودش نیست که بخواهد انتخاب کند، من مخالفتی نداشتم. با وجودی که با آبشناسان زندگی کردن کار آسانی هم نبود، اما همیشه احساس می کردم یکی از خوشبخت ترین انسان ها بودم. چون اصلاً آدمی نبود که هرچی به او بگویم و او هم بگوید چشم. همه این خاطرات در کتاب خود نوشته ام.
منبع مقاله :
ماهنامه فرهنگی تاریخی شاهد یاران، شماره 83
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}